آخرین باری که به زندگی با دید فانتزی و سانتیمانتال نگاه کردم هیجده نوزده سالم بود و الآن که به قصد کیبوردفرسایی اومدم اینجا تا دیدریمرها و سانتیمانتالها رو دیس کنم، کمتر از یه ماه به تولد بیست و دو سالگیم مونده.
خیلی زمان گذشته، میدونی؟ پوینتمم دقیقاً همینه. گذر زمان و روند فرسایشی زندگی که باهم ارتباط مستقیم دارند، طوری مورد عنایت قرارت میدن که زیاد فرصت نمیکنی زندگیتو بذاری رو طاقچه و تو رویاهات غرق شی. حداقل من که دیگه نمیتونم. همینقدر وقت کنم تو فاصلۀ بین کلاسای آنلاین قهوه دم کنم و به زور کافئین، برای زندگی بیرحم و کثافتم سگدو بزنم.
خلاصه، اگه دیدید نمیتونم درکتون کنم ازم دلگیر نشید جوونا، اقتضای سنمه. بزرگتر که شدید خودتون میفهمید.
طرح هادی روستایی موجب مهاجرت روستاییان شده استیکی از بچه گربههام داره میمیره. لاغر شده، نمیتونه غذا بخوره و نمیدونم مشکل از کجاست. نمیتونم تنهایی ببرمش دامپزشکی و کسی هم حاضر نیست کمکم کنه. اینجوریه که یه گوشه زانوی غم بغل گرفتم و هربار ظرف غذاشو پُر تحویلم میده و میبینم هیچی نخورده، بیماری گربه رو بهونه میکنم و برای هزار و یک بدبختی دیگه ساعتها اشک میریزم. خستهم و به زحمت حوصلۀ هندل کردن خودمو دارم و گاهی حتی به مزایای مرگ در اثر کرونا هم فکر میکنم.
تساوی العربی و الریان در حضور ۹۰ دقیقهای ترابیقاصدک!هان، چه خبر آوردی؟
پرنیا جانم و همهمن نسل جدید رو خیلی دوست دارم. اون جرئت و جسارتی رو که ماها بعد دو دهه زندگی، اونم به قیمت تجربههای ناگوار نصفه و نیمه به دست آوردیم، اونا از ابتدای نوجوونی تمام و کمال با خودشون به یدک میکشن.
شرکت پیشکسوتان ماندگار غدیر یزدباورم نمیشه تا دو ماه دیگه بیست و دو ساله میشم.
شرکت پیشکسوتان ماندگار غدیر یزددارم نابود میشم. ذوب شدن قلبمو با تمام وجود حس میکنم. میدونم دیگه هیچی مث سابق نمیشه. هیچی. تو رویای کوتاه تابستونی من بودی. وقتشه دیگه بیدار شم و به کثافت زندگی واقعی برگردم.
شرکت پیشکسوتان ماندگار غدیر یزدتعداد صفحات : 0